بوق می خورد بوق خطی مدام بوق می خورد – در انحنای دودی ِ سیگار ِ بی اثر یک باجه در سَرم شکلِ سبز فصل را پشتِ شیشه- در خود حل می کند یک نفر را حبس می کنم رها شوم در او ساعت هاست قدم می زنم
تمام شهر در من است با چهره های صورتیِ شلوغ - و لبخندی که زیر پوستشان راه می رود ذره ای از من - در من مدام بوق می خورد وول می خورد تمام شهر در سَرم نیستی کنار این چهره ها – بزرگ شدن ات قاب شود بر دیوار تا برجسته - نقشی باشی در توهمی که یادم نیست تو با رفتن از خاطرم بردی یا ذهن ِ پیر ِ شهر در فراموشیِ گسترده اش تو را گم کرد شاید هم نشنیدی - که مدام بوق می خورد حسن خواجه [پیچک]
نوع مطلب : حسن خواجه [پیچک]، برچسب ها : لینک های مرتبط : . دیوار سایت ![]() و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم. ![]() لیست شاعران دوست طبق حروف الفبا آخرین اشعار آرشیو سایت پیوندها نویسنده آمار سایت ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
||||